.

چندروز پیش برحسب شرایط ، تقریبا ۸ ساعتی بین جمعی از بچه ها و افراد لب شکری و شکاف کام و مشکلات مادرزادی فک و صورت و امثالهم بودم.
 از همه ی سنین بود از  نوزاد و بچه های دو سه ساله گرفته تاااا دانشجو.
با یه دختر بچه ی دوسال و نیمه به نام "زینب" هم صحبت شدم .
همون روز وقتِ جراحی داشت به خاطر مشکلش ، حرفاش تقریبا نامفهوم بود ولی انقدر شیرین صحبت میکرد که دوست نداشتم صحبتامون تمام بشه. 
ولی "مجبور شدم" باهاش خداحافظی کنم و از جایی که اون نشسته بود دور بشم.
مجبور شدم چون بغض ، بی رحمانه به گلوم چنگ مینداخت و باز کردنِ دوباره ی لب هام ، مصادف میشد با جاری شدن اشکهایی که علیرغم تلاش مصرانه ام برای آموزش کمی وقت شناسی به آنها ؛ اما لجوجانه کارخودشان را میکنند.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها